بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
نصف بار. تقسیم شده به دو. (ناظم الاطباء). نیم تاه. نصف شده. تقسیم شده به دو بخش. (فرهنگ فارسی معین). - نیم ته کردن، تقسیم کردن. به دو نصف کردن. (ناظم الاطباء). - ، از کمر گرفته انداختن. (غیاث اللغات). از کمر گرفته دوتاه کردن کسی را. (آنندراج) : یکی نیم ته کرده قصاب وار بسی قوچ جنگی در آن کارزار. هاتفی (از آنندراج)
نصف بار. تقسیم شده به دو. (ناظم الاطباء). نیم تاه. نصف شده. تقسیم شده به دو بخش. (فرهنگ فارسی معین). - نیم ته کردن، تقسیم کردن. به دو نصف کردن. (ناظم الاطباء). - ، از کمر گرفته انداختن. (غیاث اللغات). از کمر گرفته دوتاه کردن کسی را. (آنندراج) : یکی نیم ته کرده قصاب وار بسی قوچ جنگی در آن کارزار. هاتفی (از آنندراج)
از شواهد زیر برمی آید که کیمخته ظاهراً نوعی پارچۀ پشمین بوده است: و از آنجا (از آبسکن) کیمختۀ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدود العالم). و از آمل دستارچۀ زربافت گوناگون و کیمخته خیزد. (حدود العالم)
از شواهد زیر برمی آید که کیمخته ظاهراً نوعی پارچۀ پشمین بوده است: و از آنجا (از آبسکن) کیمختۀ پشمین و ماهی گوناگون خیزد. (حدود العالم). و از آمل دستارچۀ زربافت گوناگون و کیمخته خیزد. (حدود العالم)
کینه گاه. میدان جنگ. رزمگاه. عرصۀ کارزار: به پیش نیاکانت بسته کمر به هر کینه گه با یکی کینه ور. فردوسی. زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشرد بر کینه گه پای خویش. فردوسی. همه نامداران شمشیرزن بر این کینه گه بر شدیم انجمن. فردوسی. خنک آنکه بر کینه گه کشته شد نه از ننگ ترکان سرش گشته شد. فردوسی. و رجوع به کینه گاه شود
کینه گاه. میدان جنگ. رزمگاه. عرصۀ کارزار: به پیش نیاکانْت بسته کمر به هر کینه گه با یکی کینه ور. فردوسی. زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشرد بر کینه گه پای خویش. فردوسی. همه نامداران شمشیرزن بر این کینه گه بر شدیم انجمن. فردوسی. خنک آنکه بر کینه گه کشته شد نه از ننگ ترکان سرش گشته شد. فردوسی. و رجوع به کینه گاه شود
این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کننده بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است، (برهان) (آنندراج)، کینه کش و صاحب کینه و تلافی کننده بدی، (ناظم الاطباء)، انتقام گیرنده، منتقم، (فرهنگ فارسی معین)، جویندۀ کین، کشندۀ کین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شماساس کین توز لشکرپناه که قارن بکشتش به آوردگاه، فردوسی، سواران کین توز بی حدومر فرستاد همراه با یک پسر، اسدی، وصول موکب میمون و موسم نوروز خجسته باد بر ایام پهلوان کین توز، خواجه عمید، به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق کس مبادا زپس وصل تو کین توز پدر، سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خداوندا چو بر جان سمرقند شود باد دی دیوانه کین توز، سوزنی (از یادداشت ایضاً)، زمانه باد ز اعدای دولتت کین توز که تا به دولت تو کین محنتم توزم، سوزنی، بر یکی جود فایضت غالب وز دگر جاه قاهرت کین توز، انوری، تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد بو که در آرد به مهر آن دل کین توز را، خاقانی، بر سرت جای جای موی سپید نه ز غدر سپهر کین توز است، خاقانی، رجوع به مدخل قبل شود
این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کننده بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است، (برهان) (آنندراج)، کینه کش و صاحب کینه و تلافی کننده بدی، (ناظم الاطباء)، انتقام گیرنده، منتقم، (فرهنگ فارسی معین)، جویندۀ کین، کشندۀ کین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شماساس کین توز لشکرپناه که قارن بکشتش به آوردگاه، فردوسی، سواران کین توز بی حدومر فرستاد همراه با یک پسر، اسدی، وصول موکب میمون و موسم نوروز خجسته باد بر ایام پهلوان کین توز، خواجه عمید، به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق کس مبادا زپس وصل تو کین توز پدر، سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، خداوندا چو بر جان سمرقند شود باد دی دیوانه کین توز، سوزنی (از یادداشت ایضاً)، زمانه باد ز اعدای دولتت کین توز که تا به دولت تو کین محنتم توزم، سوزنی، بر یکی جود فایضت غالب وز دگر جاه قاهرت کین توز، انوری، تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد بو که در آرد به مهر آن دل کین توز را، خاقانی، بر سرت جای جای موی سپید نه ز غدر سپهر کین توز است، خاقانی، رجوع به مدخل قبل شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
مرکّب از: کون + استه، استخوان کون. (فرهنگ فارسی معین) ، جفته و سرین وکفل آدمی را گویند. (برهان)، کونه. سرین را گویند وقیل طرف سرین و این لغت مستعمل و معروف به ین الناس است. (آنندراج) (انجمن آرا)، کفل. کپل. عجز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء) : و چون بکوبند و اندر زیت آغارند... چون بر کونسته طلا کنند عرق النسا را سود کند. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و عرق النساء را منفعت کند چون بر کونسته ضماد کنند. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت ایضاً)، چون که کونسته ناگهان بجهد مژدۀ دولت و مراد دهد. (ناظم رسالۀ اختلاجات از آنندراج)، القطاه، کونستۀ اسب. (السامی فی الاسامی، یادداشت ایضاً)، الأبزخ، آن اسب که کونستۀ وی فرونشسته باشد. (مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً)، التعجز، بر کونستۀستور نشستن. (زوزنی، یادداشت ایضاً)، بوص، کونستۀ مردم. (مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً)
مُرَکَّب اَز: کون + استه، استخوان کون. (فرهنگ فارسی معین) ، جفته و سرین وکفل آدمی را گویند. (برهان)، کونه. سرین را گویند وقیل طرف سرین و این لغت مستعمل و معروف به ین الناس است. (آنندراج) (انجمن آرا)، کفل. کپل. عجز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء) : و چون بکوبند و اندر زیت آغارند... چون بر کونسته طلا کنند عرق النسا را سود کند. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و عرق النساء را منفعت کند چون بر کونسته ضماد کنند. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت ایضاً)، چون که کونسته ناگهان بجهد مژدۀ دولت و مراد دهد. (ناظم رسالۀ اختلاجات از آنندراج)، القطاه، کونستۀ اسب. (السامی فی الاسامی، یادداشت ایضاً)، الأبزخ، آن اسب که کونستۀ وی فرونشسته باشد. (مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً)، التعجز، بر کونستۀستور نشستن. (زوزنی، یادداشت ایضاً)، بوص، کونستۀ مردم. (مهذب الاسماء، یادداشت ایضاً)